نظر farhad
mazyar joon gashange delam khoon shod
sher o dastan
خب تو باید به همه بگی نباید بترسی اینجوری خراب ترش میکنی ابجی نترس بدتر نکن به مامانت بگو
سلام نمیدونم از کجا و با چه رویی بگم من یه دختر 23 سالم که ناپدری و برادر ناتنی دارم اول توسط ناپدریم بهم تجاوز شده الانم از طرفه برادرم همش تهدیدم میکنن نیمیدونم جیکار کنم کمکم کنین میترسم به کسی چیزی بگم
آجی جون شعرا آ.مازیار قشنگنف با اجازش ازشون توی وبلاگت استفاده کن، از آ.مازیار ممنونم.عزیزی آجی گلم
از وقتي كه به ياد دارم خنده هيچ كس در خونمون نديدم نه مهماني نه دوست و فاميل پدرو مادرم هر دو شاغل بودنو به نوعي رقيب هم بودن هر كدام سخت كار ميكردن تا از هم سبقت بگيرن انها زندگي محبت رو در پول ميديدن به همين دليل اگر پول بيشتري به من بدهندمحبت بيشتري كرده اندولي من تشنه خودشان بودم.دلم ميخواست مثل همه ي خانواده ها دور هم باشيم با هم خوش بگذرونيم ولي افسوس هيچ وقت نشدپدرم اكثر اوقات به شهرستان هاي مختلف ميرفت مادرم هم تا دير وقت نبوداگر يه روزم زود ميومد مريض بود ميرفت تو اتاق و ميخوابيد . از درس من خبري نداشتن تو مدرسه ي غير انتفاعي درس ميخوندم بابابم فقط سال به سال شهريه مو واريز ميكردن تنها كه بودم فيلم ميديدم كتاب ميخوندم سنم كه بيشتر شد دوستام زياد شدن به مرور به جمع شون گرايش پيدا كردم به خونه هاشون ميرفتم ميگفتيمو ميخنديدم روز به روز وضع درسيم بدتر ميشد .با دوستام كه بودم واسه خوش بودن خيلي كارا ميكرديم مزاحم تلفني ديگران و سر كار ميزاشتيم براي سر گرمي سيگار ميكشيديم هر دفعه خونه يكي شون ميرفتيم هيچ بار دعوت شون نكردم چون خونمون در نهايته شيك بودن كثيف و نامرتب بود هر هفته يكي كارامونو ميكرد خلاصه شرايطش نبود .يكي از لذت بخش ترين چيز خونه ي دوستم غذاي تازه بود كه عمدتا ناهار ميخوردم غذاي ما هميشه مونده بود دلم واسه خودم ميسوخت يه موقعه كه ميخواستم دعوتشون كنم بايد يه هفته كار كنم مادر و پدرم فكر ميكردن به خاطر اونا تميز ميكنم خلاصه اومدن خونمون حتي مامانم هم خونه نبود .خيلي راحت بودن هر كاري ميخواستن ميكردن و دوست داشتن بيشتر بيان خونمون كه امدنشون ادامه پيدا كرد .يك بار دوست پسر يكي از بچه ها تماس گرفت .وقتي فهميد برنامه چيه اصرار كرد اونم بياد كم كم جمع ما به مختلط تبديل شد .خانواده ها از هيچي خبر نداشتن خونواده من كه بي خيال من بودن فقط خوشحال بودم سر گرمم اصلا مهم نبود كي هستن چه جور هستن بعد به واسطه ي يكي هز بچه ها با ساسان اشنا شدم محصولات ارايشي ميفروخت دور هم بوديم برام كادو ميخريد ازم دفاع ميكرد روي من تعصب نشون ميداد .واقعا دلبسته شده بو دم ساسان هر روز منو بيشتر غرق خودش ميكرد احساس ميكردم بيشتر از خونوادم دوسش داشتم تمام زندگيم شده بود ساسان مامان بابام اصلا متوجه حضور اون نبودن ساسان واسه تولد من مهموني گرفت كه مامان بابام برام اين كارو نكرده بودن حتي يادشونم نبود برام يه انگشتر شبيه حلقه ازدواج خريد و وعده ي ازدواج داد من راضي بودم با اون زيره جادر زندگي كنم چون سخت به اون وابسته شدم هيچ چيز براش كم نميذاشتم ساسان بيشتر اوقات خونه ما بود ديگه تو جمع دوستان نميرفتيم .از اينده برام ميگفت ميگفت با يك نگاه عاشقت شدم از اينكه خيلي از دخترا سر تر هستم اونقدر تعريف ميكرد كه مجذوبش شدم يه روز دوستم ميگفت ساسان و با يه دختر ديده من باور نكردم و احمقانه موضوع رو بهش گفتم و اونم با زبون بازي گفت حسودن باهاشون ارتباطتو قطع كن منم كه مطيع اون بودم باور كردم مدتي گذشت احساس كردم ساسان مثل سابق نيست خيلي سرد شده ميپرسيدم منكر ميشد ميگفت گرفتارم .. تا اينكه خودم ديدمش با دختره ميگه و ميخنده خيلي حالم گرفته شد با موبايلم ازش عكس گرفتم وقتي نشونش دادم منكر شد كفت مشتريه ميخواستم جنس بيشتري بهش بفروشم باهاش گرم گرفتم هر بار به بهانه مختلف كمتر ميديدمش تا اينكه يه بار ديگم ديدمش اين دفعه ترمز زدم پياده شدم بدون سلام از دختره پرسيدم چه نسبتي با ساسان داري گفت قصد ازدواج داريم چند روز مثل ديونه ها فقط گريه ميكردم حالم كه بهتر شد رفتم مغازش شلوغ بود صبر كردم رفتن نيم ساعت كشيد و رفتم داخل ساسان تعجب كرده بود انتظار ديدنمو نداشت بهش گفتم دختر رو رها كن من دوست دارم انگشتري كه بهم داده بود نشونش دادم پوز خندي زد و گفت من از اول قصد ازدواج نداشتم ساسان هرچي دلش خواست به من گفت. نسبتاي بد بهم داد گفت ديگه نميخوام ببينمت گفت از من متنفره گفت كه تو اسباب سرگرمي من بودي هزينشم پرداخت كردم حرفاش ديونم كرده بود .به سمتش رفتم سيلي محكمي به صورتم زد من هم كه حسابي اعصباني شده بودم بي اختيار هلش دادام سرش به لبه ي ميز خورد ساسان غرق خون شد تا اومدم بفهمم چي شده دور برم پر از ادم بود ساسان همون لحظه مرده بود من دستگير شدم و بازداشت فقط شانسي كه اوردم مغازه ساسان دوربين داشت وقتي فيلمو ديدن فهميدن قتل عمد نبوده اينم داستان من [Web] -
salam mamnunam az duste khubam maziyar jun az in k baram sher gozashti bi nahayat mamnun
dustaye golam age dastan haye vageii shabihe ino darin hatman baram bezarin fadaye hamatun
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو
ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو،نیست بگو،راست بگو...!
من عاشق آن دیده چشمان سیاهم
بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم
گر مستی چشمان سیاه تو گناه است
من طالب آن مستی و خواهان گناهم...
مگذار گذاشت در دلت گم بشود
مجذوب طلسم سیب و گندم بشود
مگذار که زندگی به این شیرینی
قربانی یک سوء تفاهم بشود
مجنون گر ز آتش لیلی سرخ است
یا لاله اگر به هر دلیلی سرخ است
شرح دل ما حیف است که پنهان باشد
این صورت ما به ضرب سیلی سرخ است.
salam un ruz dashtam nazarate dustamo mikjundam k be nazare x residam ke azam khaste ino tu weblog bezarem
salam man ye dokhtare 21 sale hastam modat ha pisha man madaramo az das dadam o ba ye baradar o babam zendegi mikonam babam hamishe sare kar mire o dadasham ham daneshju bud hudude ye modat pish mano baradaram shuru kardim b rabeteyr nazdik ba ham dg tori ke har shab ba ham rabete darim man nemitunam az dadasham das bardaram man ashegesh shodam unam hamin tor komakam konin mikham khodamo bokosham
salam be dustaye azizam az in ke weblogam ro entekhab kardin mamnunam
man ye dokhtare 18 salam k ye bar asheg shode va ............. hala bemanad
esmam mahsas
lotfan nazaratetuno baram bedin
mamnun misham
i love all friend
sukut bi to manaii nadare
donya dige jaii nadare
sandaliye kohneye eshg
vase neshastan kasiro nadare
ijna az khiyanet dad mizane
delam az in donya rooye khoshi nadare
ghurube aiiz kheyli gashange
kuche bedune to del tange
havaye delam bi to birange
nimkate abiye eshg hanuzam del tange
chi shode yadi az ma kardi
koja budi ke hala bargashti
faramushet karde budamet be sakhti
amadi o khun dar dele ma kardi